۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

انسان بودن یعنی مسوول بودن:مسوول در برابر خود,دیگران,نسل های گذشته و نسل های آینده.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

این منم که سبزم


اون لحظه که می نشینی بر سر کتابت, هزار فکر از هزارجا می آید سراغت, جنازه هایی که در سردخانه روی هم تلنبار شده اند و خانواده هایی که جلوی سازمان های دولتی
پی فرزندانشان را می گیرند. بچه هایی که توی خیابان, شاید کنار تو, در سکوت راه می رفتند, به جرم راه رفتن توی خیابان در سکوت, کتک خوردند, در زندان افتادند و شکنجه شدند یا کشته شدند.
وضعیت این همه آدم, تو زندان ها, تو خیابان ها, تو خانه ها, خانواده ها, پدرها, مادرها, ...

"باید به کارم بپردازم"

سعی می کنی این افکار را از سرت بیرون کنی به خودت می گویی:
"تو هم داری تلاش خودتو می کنی... اما حالا وقته اینه که بچسبی به کارت, به کتابت."
هنوز چند لحظه ای نگذشته که باز پیش خودت می گویی:
"یعنی آخرٍ این ماجرا چی می شه؟ خامنه ای تمام پل ها رو پشت سرش خراب کرده و راه برگشت نذاشته، نشون داده که از خون ریختن ابایی نداره."
لحظه ای همه فکرها و تصویرها ساکن می شوند.نگاهت به نقطه ای دور خیره می شود و
زمزمه می کنی:
"هر هدفی هزینه ای داره.
آره باید هزینه ش و پرداخت."
و فکر می کنی:
"این حرکت به نتیجه می رسه رژیم سرنگون می شه اما آیا این بار اون حکومتی که باید, مستقرمی شه؟"

به خودت می آیی می بینی داری کتاب را ورق می زنی , به صفحه دیگر می روی اما
نمی دانی چی خوانده ای و کجا بوده ای!
با کلافه گی کتاب را می بندی.
صورتت را در دستانت پنهان می کنی, گویی می خواهی از خودت هم فرار کنی,
پی یک جایی می گردی که خودت را در آن محبوس کنی تا شاید بتوانی جلوی این همه تصویر و رنگ, صدا و خیال را بگیری.
احساس کلافگی رهایت نمی کند آروم و قرار نداری,
"کی این ماجرا به پایان می رسه؟"
احساس ضعف تمام وجودت و در بر میگیره توی اتاقت از این طرف به اون طرف می روی
جدیدا هر چیزی اشکت را در می آورد به طرز ترسناکی دل نازک شدی و برای قوت قلب هر لحظه پی امیدی می گردی.
لحظه ای نگذشته که میبینی باز جلوی صفحه منیتور نشستی, دوباره داری کانکت می شوی...
دست بر می داری, جلوی خودتو می گیری,احساس تهوع می کنی از بس در این مدت خیز برداشتی به سمت سایت ها و شبکه های خبری ,به سی ان ان به یو رونیوز و هر جایی که حدس می زنی شاید خبر دست اولی پیدا بشه, خبر جدیدی بشنوی,
داری به جنون می رسی.
می آیی می نشینی سعی می کنی لحظه ای تمرکز کنی.
چشمانت را می بندی نفسی عمیق می کشی. می بینی بجای سکوت و سکون و روشنایی, هجوم فکرها و تصویرها ست
برعکس گذشته حتی نمی توانی به اندازه 20 ثانیه ذهنت را از این همه خبر و تصویرو حادثه خالی کنی.

احساس می کنی بیماری, خسته ای, فرسوده ای انگار تمام بدنت درد می کند. گویی تمام هدفها آرزوها آرمان ها به باد رفته اند... اما چیزی هم هست که همچنان پایدارنگه ات داشته است.
احساس می کنی نیاز داری به یک فضای سبز در محیطی آزاد, با آسمانی آبی و هوای تازه که عاری باشد از هر ناپاکی و پلیدی ای.

خوشحالی که داری کاری انجام می دهی که تو هم در سرنوشت کشورت نقش داری.
اما خسته ای از اینکه زمانت به بطالت می گذرد. خسته ای از اینکه کنترل زندگیت را از دست داده ای مایوسی بخاطر اینکه تمام برنامه هایت بهم خورده اند از اهدافت دور شده ایی نظم زندگیت از هم پاشیده است و غمگینی چون از خودت راضی نستی.
این همه غلط زدن وفکر کردن نشستن و خبر خواندن, موقع کار, موقع خواب, وقت مطالعه, مدام ذهنت پر است از این همه رنگ این همه صدا این همه فریاد این همه نجوا. و غمگینی چون زمان می گذرد
بی آنکه بتوانی کاری کارستان انجام بدهی.
به خودت می گویی:
"حالا که حدت اینقدره, بیشتر از این زمان و از دست نده."

پا می شوی کامپیوتر را خاموش می کنی -که نکند دوباره بروی سراغش و توی خبرها غرق شوی-. کتاب را بر می داری سعی می کنی فضا یت را تغییر بدهی می روی در اتاق دیگر کتاب را باز می کنی صفحه مورد نظر را می آوری و شروع می کنی به خواندن ...
(امروزه وجه خاصی از تجربه حیاتی تجربه زمان و مکان, نفس و دیگران تجربه امکانات و خطرات زندگی وجود دارد که مردان و زنان سراسرجهان درآن شریک اند...)
و تصویر پشت تصویر که می آید:
راهپیمایی عظیم 25 خرداد, چقدر لذت بخش بود. جمعیتی به این عظمت, آدمهایی با احساس مشترک, هدف مشترک و همفکر. چیزی که در جمهوری اسلامی نایابه.
این که آدم بتونه چهارتا مثل خودش و پیدا کنه واقعا کیمیاست.
حالا, چند میلیون آدم, پشت به پشت هم, چه آرامشی چه لذتی گویی بغض 30 ساله بود که اینگونه ترکید
و بعد هنوز به خانه نرسیدی که خبر شلیک مستقیم به سوی مردم و را می شنوی و تصویر ها می آیند شکه می شوی چند تن در دم جان دادند...

میرحسین... اینکه خیلی بیشتر از انتظارت پای خواست مردم ایستاد.که انتخاب بین بد و بدتر بود و این چنین ایستادگی ای دوراز ذهن هر چند هنوز مبهوت و منتظر
خوب شد خاتمی نیامد
کروبی انگار خودشم باورش شده بود که رأی ش همینه, خنده ات می گیره,
خوب شد پیرمرد سکته نکرد.
اینکه چه وقاحتی می خواد رای مردم و دزدیدن و تقلب به این بزرگی کردن.
اینا مردم و چی فرض کردن؟
تصویر خامنه ای روز انتخابات و حرفهایی که می زد:
"که مردم آرامش داشته باشند... مردم مواظب باشند شاید کسانی بخواهند این شرینی را به کام مردم تلخ کنند."
بارها از خودت پرسیدی:
"چرا این حرفا رو می زنه؟ گفتن این حرفها بی سابقه است"
اینکه چقدر زود, زودتر از شورای نگهبان تایید کرد و تبریک گفت.
و حرفهای نماز جمعه و کشتار بعدش.
خط های موازی, آمارهای سریع ظرف همون چند ساعت اول.
مردمی که پشت درهای حوزه های رای گیری موندن و نتونستن رای بدن,
شرکت 85 درصی
و به گلوله بستن مردم...
اینکه شاید آخرین انتخابات باشه.
و اگر امروز کاری نکنیم شاید ناچار شویم 30 سال دیگه این آقایون و تحمل کنیم.


و تصویر و تصویر و تصویر... به خودت می آیی توی خونه روی مبل نشستی و کتاب دستت هست.
مثلا آمدی اینجا تا بتوانی مطالعه کنی ...
حالت بهم می خوره از خودت "چرا اینقدر ضعیت شدم؟ چرا نمی تونم تمرکز کنم به کارم بپردازم؟"
به این شرایط فکر می کنی برای توجیه این وضعیت و برای اینکه از این مالیخولیای فکر و خبر و تصویر و خیال خارج شوی به خودت می گویی:
"من در لحظه های تاریخ سازسرنوشت یک مملکت زندگی می کنم و یکی از اون کوچیک کوچیک هایی هستم که داره راه صد ساله رسیدن به دمکراسی را هموار می کنه.
منم نقش دارم, این منم که دارم کاری انجام می دم... این منم که سبزم"
و با این حرفها به خودت انرژی می دهی حق می دهی که با این همه اتفاق کمی گیج و گنگ باشی و احساسات چند گانه داشته باشی. به خودت انرژی می دهی که تو هم بلاخره تونستی نقشی بزنی بر این بوم.
که همیشه فکر می کردی که این زمان به نام ما آدمای این نسل تو تاریخ ثبت می شود و چقدر دردناکه در زمانی زندگی کنی که نسلی چنین خاموش, چنین منفعل زندگی می کنند. و حالا تو پوست خودت نمی گنجی که تو هم نقش آفرین شدی و قطره ای از این دریای خروشان آزادی خواهی هستی.
و امیدی را در دل داری که راه را به نا کجا آباد نروی. از این تجربه تاریخی استفاده کنی و مثل پدرانت شرمنده فرزندانت نباشی.
در حالی که داری به خودت امید می دهی تا بتوانی انرژی بگیری آرامش پیدا کنی بنشینی پای کارت, کتابت. می بینی روی مبل راحتی دراز کشیدی انگشت صبابت لای کتابت است و با خودت می گویی:
" خب ما دقیقا چه می خواهیم؟
اونچه که ما می خواهیم آزادی است.
اما در لوای چه حکومتی؟
جمهوری اسلامی؟
یعنی اصلاح حکومت؟!
اصلا شدنیه؟
یا "ایران" بی پیشوند و پسوند؟
یک کشور دمکراتیک؟
یا یک حکومت ...."

وباز چرخ می خوری در تصویرها, فکرها وخیالها ...




کاوه

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

رویای آزادی

همیشه تغیرات به آرامی صورت می گیرند.
همان طور که افکار ما به آهستگی تغییر می کنند تغیرات بزرگ اجتماعی نیز آهسته رخ می دهند.
نکته مهم این است که همه ما این تغییر بزرگ را حس کرده ایم.
و احساس می کنیم این روند پایانی است بر این تجربه تلخ
به این بازگشت تلخ تاریخی و آغازی هست بر رویای صد ساله ایرانیان.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

بگذارید این وطن دوباره وطن شود


این شعر زیبا تقدیم به دوستانی که آرمانشان را هر لحظه زنده نگه می دارند:



بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.


(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)


بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش ‌داشته‌اند.ــ

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.


(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)


آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زند‌گی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.



(در این «سرزمین ِ آزادگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)


بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می‌کنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره‌گان فراگستر می‌شود؟


سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده‌اند،
سیاهپوستی هستم که داغ برد‌گی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته‌ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده‌ام
که سگ سگ را می‌درد و توانا ناتوان را لگدمال می‌کند.


من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمده‌ام
در زنجیره‌ی بی‌پایان ِ دیرینه سال ِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه‌های برآوردن نیاز،
کار ِ انسان‌ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.


من کشاورزم ــ بنده‌ی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده‌ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سال‌هاست دست به دست می‌گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی‌ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می‌خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست‌وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه‌های تاریک ایرلند و
دشت‌های لهستان
و جلگه‌های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاد‌گان» را بنیان بگذارم.


آزاد‌گان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی‌خواندم هنوز امّا.


آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن‌چه می‌بایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین‌شان، درد و ایمان‌شان،
در ریخته‌گری‌های دست‌هاشان، و در زیر باران خیش‌هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.


آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده‌اند
ما می‌باید سرزمین‌مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.


آه، آری
آشکارا می‌گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.


ما مردم می‌باید
سرزمین‌مان، معادن‌مان، گیاهان‌مان، رودخانه‌هامان،
کوهستان‌ها و دشت‌های بی‌پایان‌مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره‌ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!


لنگستن هیوز
احمد شاملو